آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغبانی برای حکیمی سه عدد خیار هدیه آورد، حکیم مشغول به خوردن شد، دید بسیار تلخند، بدون تعارف به اطرافیان آنها را خورد و برای باغبان صد دینار پیشکش داد. یکی از شاگردان پرسید: سبب چه بود که حکیم چیزی از آن به حاضران نچشاند؟! گفت: چون هرسه تلخ بود اگر به شما می دادم می خوردید و پیش من سرزنشش می کردید وآن بیچاره از آوردن تحفه خود شرمنده می گشت. مرا حیا مانع شد که کسی برای من هدیه آورد و محروم و شرمنده باز گردد. به تلخی خیار صبر کردم تا عیش آن بیچاره تلخ نگردد