حکیم و باغبان
باغبانی برای حکیمی سه عدد خیار هدیه آورد، حکیم مشغول به خوردن شد، دید بسیار تلخند، بدون تعارف به اطرافیان آنها را خورد و برای باغبان صد دینار پیشکش داد. یکی از شاگردان پرسید: سبب چه بود که حکیم چیزی از آن به حاضران نچشاند؟! گفت: چون هرسه تلخ بود اگر به شما می دادم می خوردید و پیش من سرزنشش می کردید وآن بیچاره از آوردن تحفه خود شرمنده می گشت. مرا حیا مانع شد که کسی برای من هدیه آورد و محروم و شرمنده باز گردد. به تلخی خیار صبر کردم تا عیش آن بیچاره تلخ نگردد.
بود در شهری حکیمی دادگر * فاضل و دانا بُد و ایثارگر
باغبانی ساده دل از این دیار * بُرد بهر آن حکیم قدری خیار
گِرد بودی دور آن فاضل کسان * از مریدان و تنی از دوستان
خورد فاضل از خیار باغبان * تلخ بود امّا نیاورد بر زبان
بذل و بخشش کرد دینار و درم * باغبان را جمله از روی کرم
درعجب ماندند بس اطرافیان * زین عمل حیرت نمودندی کسان
کو ندادی از خیار باغبان * بر مریدان خود و بر دوستان
چون حکیم آگه شد از منظورشان * از مراد و مقصد و مقصودشان
گفت آهسته به خیل دوستان * ای مریدان من و ای یاوران
میوه هائی را که من خوردم کنون * تلخ بود و تلخی اش از حد فزون
گر که من این را تعارف کردمی * راز آن تلخی نمایان کردمی
باغبان زین هدیه شرمنده شدی * پیش روی ما سرافکنده شدی
تلخی آنرا تحمل کردمی * تا نشاید قلب او آزردمی
تلخی میوه بِه از رنجیدنش * بهتراز اورا مکّدر دیدنش
بشنو ای جاوید این پند حکیم * رنجش دل باد جُرمی بس عظیم
تا توانی قلب مردم شاد کن * خانه عقبی خود آباد کن